محل تبلیغات شما



صبر؛ درد بازو های خسته این جنگجو را به گونه ای آرام می کرد که گویی میدان مبارزه همچون شالیزار گندم و نسیم همچون مشت ها، صورتم را نوازش می کرد. سکوت؛ با صدایی مهیب از موج انفجار چند دقیقه قبل آمد! در مان لحظه تمامی صدا ها را خنثی کرد! لرز؛ از دوش آب سرد دیروز در اندامم مانده بود! من برای این سرما آماده بودم. ترس؛ همان همراه دوران کودکی که سی و سه سال لحظه ای من را رها نمی کرد. این بار با نسخه ای پیشرفت به سمت من آمد.
سلام؛ حال این روز ها همانند آن روز هایی بود که برای رسیدن به بهانه ها می جنگیدیم، سرد است و این سرما نماد پایان انتظار است، ای برج لعنتی آخر می شود برای رسیدن به دلخواهی ها روزی در این سرما افق تو را فتح کرد؟ خوب بدان من پابرجا هستم و می مانم تا آفتاب دولتم بر بلندای برج کمی کج ات بدمد، این پایان پرواز نیست، رویای همبستگی من و انجماد بالاخره پایان پیدا خواهد کرد و حقیقتی واقعی را برای آنان که حق نبودند و به واسطه اتفاقات رشد کرده اند نمایان می سازد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فرش و مبل